در کودکی اصلاً بچّه شروشوری نبودم. فقط گاهی از سر کنجکاوی، وسایل برقی خانه را می شکافتم تا ببینم چطور کار می کند. مسئولیّت سرهم بندی شان دیگر با من نبود. اگر پدرم می توانست تعمیرشان می کرد، در غیر اینصورت اهل خانه از خیر آن وسیله می گذشتند! خیلی اوقات بی سروصدا گوشه ای می نشستم و کتاب می خواندم یا برنامه های علمی تلویزیون را تماشا می کردم. بعد به سرم می زد همان آزمایشات را در خانه پیاده کنم و یک بار نزدیک بود خانه را به آتش بکشم. می بینید که چقدر آرام بودم!! حالا خاطره ای از این آرامی های کودکی ام را برایتان نقل می کنم:

مادربزرگ مادرم یا به عبارتی مادر پدربزرگم که ما نتایجش(!) بودیم، زن کهنسالی بود که در حدود ۱۰۰ سالگی به دیار باقی شتافت آرام آرام رهسپار شد. او که در طول سال به نوبت در خانه یکی از فرزندانش مهمان بود، یک بار نوبت پدربزرگ من بود که مدّتی میزبانش باشد. مادربزرگم هم که خود زن مسنّی بود و نیاز به پرستار داشت، مثل عروسهای جوان (البتّه در ازمنه سابق) دورش می چرخید و احتیاجاتش را بر می آورد (صحنه ای بود اصلاً). پدربزرگ دو جعبه نوشابه از آن شیشه ای های سیاه گرفته و در پستوی خانه گذاشته بود تا در این مدّت از مادرش پذیرایی کند. من که بچّه آرامی بودم، یک روز یواشکی در یکی از بطریهای نوشابه را بی اجازه باز کردم و آرام آرام سر کشیدم. لامذهب چه طعمی هم داشت، متفاوت با تمام نوشابه هایی که تا حالا خورده بودم! بعد در راستای محو آثار جرم، تمام نوشابه های جعبه را باز کردم و از هرکدام مقداری داخل آن بطری خالی ریختم تا پر شود. بعد، جای خالی آنها را هم با آب پر کردم و دست آخر طشتک ها را سر جایشان محکم کردم. . ساعتی بعد، مادرشوهر به عروسش گفت: نوشابه می خواهم. عروس رفت و یک بطری برایش آورد؛ ولی او بعد از تناول آن، اعتراض کرد (احتمالاً به کارخانه سازنده) که: نوشابه ها طعم آب می دهند! من هم درونم مضطرب و نگران بود، ولی خونسردی و آرامشم را کاملاً حفظ کرده بودم و در این مورد به کسی چیزی نگفتم؛ چون کلّاً بچّه آرامی بودم.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها